تی تک| سایت تفریحی

جدید ترین مطالب
بخش بایگانی

 نام رمان : مهتا

 نویسنده : نگین حبیبی

 حجم کتاب : 0,8 (پی دی اف) – 0,2 (پرنیان) – 0,7 (کتابچه) – 0,1 (ePub) – اندروید 0,6 (APK) 

 ساخته شده با نرم افزار : پی دی اف ، پرنیان ، کتابچه ، اندروید ، ePUB ، APK

 تعداد صفحات : 147

 خلاصه داستان :

مهتا ایرانی،یه دختر 28ساله فداکار و مهربون که به دلیل باهوش بودن چندسال جهشی خونده و الان توی یکی از بهترین بیمارستانهای تهران مشغول به کاره.زندگیش روی رواله عادیه و فقط یه چیز براش مجهوله!اونم یه کلمه ست به نام عشق!چون همیشه سرش توی درس و مشق بوده نتونسته همچین چیزی رو تجربه کنه!همه چی از وارد شدن مهتا به عمارت خونوادگی شمس و وارد شدن عزیز دردونه ی خونواده ایرانی شروع میشه و زندگی مهتارو 180درجه تغییر میده و شاید مهتای قصه ما بین اتفاقات زندگیش از اینکه میخواسته عشق رو تجربه کنه به خودش لعنت فرستاده!

 قسمتی از متن رمان :

-خانوم دکتر مهتا ایرانی به پذیرش!خانوم دکتر مهتا ایرانی به پذیرش...
با پیج کردن اسمم شیرآبو بستم،ماسکو از جلوی صورتم برداشتمو همون جوری با لباسای جراحی رفتم سمت پذیرش...هرکی از جلوم رد میشد سلامی میکرد که با خوش رویی جوابشو میدادم...اصلا دوست نداشتم شبیه این مغرورا رفتار کنم...خب مغرور بودم ولی در جای خودش!به نازیلا که عین چی داشت پشت میکروفون اسممو پیج میکرد خیره شدمو با خنده گفتم:
-اووو نازی!الان همه بیمارستان فهمیدن یه مهتا نامی توی بیمارستان هست که دکتره!
نازی سرشو بلند کردو با خنده گفت:
-خوبه حالا!چه خودشم میگیره...دکترم دکترم!بیا برو مریضت از چند اسعت پیش سراغتو می گیره...
-کدوم؟
نازیلا-همون پیرزنه پولداره دیگه...
-آها خانوم حشمت!
یه اخم کوچولو نشست رو پیشونیمو گفتم:
-خب مگه تو اینجا بوقی؟!ناسلامتی فوق لیسانس پرستاری داری..به جای اینکه بشینی و با سارا یه ریز فک بزنی می رفتی یه مسکن بهش میزدی...
نازی با ناله گفت:
-به والله تا الان هی داشتم دنبال دکتر جلیلی این ور اون ور میرفتم...وقت نشد...به یکی از پرستارا سپردم ولی انگاری یادش رفته...
پوفی کردمو گفتم:
-تازگی نداره...
رفتم طبقه دوم که اتاق های VIPیا همون ویژه بود...تقه ای به در وارد کردمو رفتم داخل...
-سلام خانوم حشمت...خوب هستین الحمدلله؟
برگشت سمتمو گفت:
-چه خوبی دختر؟از ظهر درد دارم هیچ کی به دادم نمی رسه....مثلا اینجا اتاق ویژه ست...
یه صندلی برداشتمو نشستم کنارشو گفتم:
-ببخشید دیگه....بیمارستان شلوغه...نزدیکای عیدم هست پرسنل مشغول خرید عیدن...
عرقی که روی پیشونیش نشسته بودو پاک کردو گفت:
-عیبی نداره مادر...حداقل تو هستی به دادم برسی..
لبخندی زدمو گفتم:
-قلبتون چطوره؟
نیمچه لبخندی زدو گفت:
-به لطف خدا...
در باز شد و بهزاد پسر خانوم حشمت اومد داخل با یه دسته گل...به احترامش بلند شدمو گفتم:
-سلام آقای حشمت...خوب هستید؟
لبخندی زدو گفت:
-ممنون...خوب هستین شما؟
رو به مادرش گفت:
-سلام مامان جان...
خانوم حشمت-سلام گل پسر...
رفتم سمت در که راحت باشن...بهزاد گفت:
-انگاری مادرم زحمت دادن دوباره صداتون کردن؟
- وظیفم همینه.با اجازه.

 

مطالب مرتبط

تظرات ارسال شده

کد امنیتی رفرش